در من دیوانه‌ای جا مانده، که دست از دوست داشتنت بر نمی‌دارد. با تو قدم میزند، حرف میزند، می‌خندد، شعر می‌خواند، قهوه می‌خورد، فقط نمی‌تواند تو را در آغوش بگیرد. به گمانم همین بی‌آغوشی او را خواهد کشت.