بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد.
دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهد گذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رویای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزی طلاییرنگِ اتاق تو هستند؛ اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جستوجوی پارههای یک رویا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر پارههای تصورش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرین پیامآور درماندگیست و دشنام برای او برادریست حقیر... هلیا بِدان که من بهسوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار مینشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیمشدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرین بیریاترین پیامآور درماندگیست. شبهای اندوهبارِ تو از من و تصویر پروانهها خالیست.
-بار دیگر شهری که دوست میداشتم، نادر ابراهیمی
- 𝕷𝖎𝖑𝖎𝖙𝖍 _𝖏𝖝
- Tuesday 28 Aban 04